گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
انسان شناسی
جلد سوم
جهان - انسان شناسى بشرى


در كنار سنت توحيدى - وحيانى از تلاشهاى فكرى بشر سنت فرهنگى ديگرى شكل مى گيرد. علمى پيدا مى شود كه در آن مبداء يا علت پيدايش و وقوع حوادث ، اشياء و موجودات طبيعى جستجو مى گردد. پژوهندگانى كه نام فيلسوف و متافيزيسين به خود مى گيرند از پى آن بر مى خيزند كه چگونه رخ دادن پديدارهاى طبيعى را بدانند. و نيز اين را كه كداميك از موجودات طبيعى موجد و پديدآرنده ديگران است ؟ موجودات اصلى چند تا و كدام است ؟ وجود چيست ؟ هستى انسان با هستى آب و خاك ، باد، و آتش - عناصر چهار گانه اى كه اصلى هستند - چه تفاوتهايى دارد؟ آيا ممكن است بعضى از چيزهايى كه در ساختار آدمى هست مانند (جان )، ذهن ، انديشه يا عقل ، مبداء و پديده آورنده اعمال او و بدنش و ساير موجودات طبيعى باشد؟
بوميان هند باستان كه اوپانيشادها مظهر سنت فلسفى آنهاست به نظريه اخير مى رسند. آگاهى محض را كه در حال خلسه ، بى واسطه ادراك - يا شهود - مى شود و آن را نفس فردى مى خوانند مبداء سياله آگاهى - يا محتواى تجربى ذهن - مى دانند و اين يك را منشاء جان و به همين ترتيب ساير لايه هاى وجود آدمى تا برسند به (اپان ) يا بادى كه از نشيمنگاه خارج مى شود. جهان خارجى را هم يك فرد انسان انگاشته انسان كبير يا (نفس كيهانى و داراى مراتب وجودى مشابهى فرض كرده (باد) را در آن پست ترين مرتبه وجودى و متناظر با (اپان ) در نفس فردى معرفى مى كنند. نفس فردى ، قطره اى از درياى نفس كيهانى انگاشته مى شود و ادعا مى كنند نفس فردى آنان در حالت خلسه به اقيانوس نفس كيهانى مى پيوندد. دهها جهان - انسان شناسى با همين محتواى مشترك پديد مى آيد كه نوع بودايى آن جالب ترين است .
در اروپا كه بسى عقب تر از شرق است تفكر فلسفى و پژوهش در باب هستى و مبداء آن از دو هزار و پانصد سال پيش آغاز مى شود و همانند آن و حتى تحت تاءثير آنچه در هند و سراسر شرق اتفاق افتاده براى يافتن واقعيت در سرچشمه يا در نخستين سرچشمه هايش - همان مساءله ديرين تكرار مى گردد: چه چيزى هست ؟ وجود، آنچه به اين همه موجودات رنگارنگ هستى مى بخشد يا هستى بخشيده است و سرچشمه آنها چيست ؟ پاسخ فلاسفه يونانى اين است : آب ، آتش ، هوا، امر نامتعين ، ماده ، ذره تجزيه ناپذير همچنين به تقليد از بوميان هند كه دو هزار سال يا بيشتر پيش از ايشان مى زيسته اند (ذهن ). اين را افلاطون مى گويد. ذهن ، وجود حقيقى است و اشياء چيزى نيستند جز نمودها يا مثلى كه ذهن در مقام ذهنى كه در خواب باشد مى آفريند.
در تمام اين اين پاسخها و نظائرش هستى تعريف نمى شود و به جاى پاسخ به اين پرسش كه وجود، چيست ؟ اشاره به چيزى كه در عالم طبيعت موجود است مى رود و ساير چيزها زاييده از آن چيز واحد معرفى مى شود. وجود را در حد (موضوع شناسايى ) پايين مى آورند. حال آنكه موضوع هاى شناسايى يعنى موجودات ، تمامى وجود كلى يا وجود مطلق نيستند. هر يك از آنها در يك دوگانگى جاودانى عالم - معلوم شناسايى مى شوند. شناسايى يا علم به معنى دانايى ، خود يك نوع از وجود است . در اين دوگانگى عالم - معلوم ، فراگيرنده ها ظاهر مى شود. پس وجود به اين معنى نه عالم است و نه معلوم و نه شناسايى . چه ، وقتى من در مقام شناسا به شناسايى موضوع معينى مى پردازم آن موضوع را از ساير موضوعات و از خودم جدا و متمايز مى گردانم . زيرا تعيين يافتن آن موضوع جز در مناسبت با ساير موضوع ها و نظر به تفاوتهايش و تمايزش تحقق نمى يابد.
در متافيزيك يونانى و غربى غفلت از حقيقت هستى ، گونه ها و لايه هاى آن نمايان است گر چه پرسش هاى راهگشايى مطرح مى شود ولى پاسخ ‌هاى درستى نمى يابد. هر چند مدعى اند كه چشم از موجودات مى پوشند تا به حقيقت هستى برسند همچنان در قلاده اى كه از حلقه هاى موجودات بافته اى اسير مى مانند و دلخوشند كه به گوهر اشياء پى برده اند.
فلسفه بشرى و متافيزيك يونانى مساءله اساسى را به فراموشى سپرده چون جوابى برايش نمى يابد آن را دور مى زند و به اين مساءله دست دوم مى پردازد كه هستى چيست ؟ و گوهر هر چيزى كدام است ؟ مساءله اساسى اين است كه عالم طبيعت و موجوداتش چرا هست ؟ تنى چند از فلاسفه كه اين مساءله اساسى را پيش مى كشند و بدرستى آن را اساسى ترين مساءله فلسفه مى شمارند براى آن پاسخى نمى يابند. در واقع ، از پاسخ دادن به مساءله (نيستى عالم طبيعت ) عاجزند. به علت همين ناتوانى است كه براى نمونه ، فلسفه بشرى متافيزيك يونانى غالبا در پى آن است كه با گردآورى انديشه هايى درباره موجودات - و نه هستى - نظامى بسازد تا بوسيله اش بتوان درباره واقعيت اشياء و رخدادها داورى كرد و به ذات يا كنه وجود آنها پى برد همانچه در علوم طبيعى و رياضى و امثالش به آن نمى پردازند.
در ذهن ما پديده هاى گوناگونى رخ مى دهند. از ادراكات حسى كه عينى است مانند ادراك درختى كه در حياط خانه ماست و خود را بر آگاهى ما عرضه مى دارد تا آن را در حيز مكان و لحظه اى از زمان مشاهده مى كنيم تا وجود مستقل آن را در جهان بيرونى يقين مى كنيم ، درختى كه در خواب در ذهن ما جلوه مى آرايد و موجوديتى در جهان خارجى ندارد، انديشه ، پژوهش علمى ، استدلال ، انديشه منطقى ، تفكر فلسفى ، مفاهيم اساسى فيزيك كه در ذهن محققان آن رشته آفريده و ابداع شده و از راه گفتار و نوشتار بيان يا تعبيرى از آن ها شده و به ذهن ما راه يافته و سپس پذيرفته شده است ... رشته درازى است كه اگر بخواهيم حلقه هايش را ذكر كنيم اطاله كلام شده است . توهمات و روياهاى ما از آنجمله اند كه هيچ عينيتى در خارج از ذهن ندارند. با اينهمه وجود آنها در ذهن منشاء آثارى بر ساختار و رفتار و پندار و گفتار ما و در نتيجه بر ديگران و محيط است .
در مسير فعاليت قدرت ادراكى ما از تجربه حسى تا نهايت و پيش از آن كه به تعبير بيانجامد چيزهايى ساخته مى شود و پديدار مى گردد مانند مفاهيم مقولى ، استنتاج منطقى ، و فرضيه تبيينى . همه اينها نوعى از هستى را تشكيل مى دهند كه از ساير انواع آن متمايز است و در ميان هستى هاى ديگر جايگاه خود را دارد.
خطاى فاحش آنان اين است كه مى پندارند هستى فعلپذير است نه فعال ، اثرپذير است نه اثرگذار؛ ذهن ما و حواس ما هستى را درك مى كنند نه اين كه هستى خود را بر حواس و ذهن ما عرضه نمايد يا براى آن ظهور كند.
موجودات ، و رخدادها را بيجان و بيروح و گنگ و بى حركت مى پندارند كه نقشى در ادراك ما از خود و از هستى ندارند حال آنكه ذهن ما كاشف و مدرك آنهاست . ولى واقعيت امور غير از اين است . موجودات و رخدادها آيات آفاقى و انفسى اند. آيات خدا؛ يعنى براى ما از خدا، مبداء هستى و از لايه هاى هستى برين و چگونگى پيدايش خويش و از فرو دين بودن هستى خود و از متعالى بودن مبداء خويش سخن مى گويند ما با شنيدن آواى آنها كه آواى هستى باشد، و البته با اراده معرفت و به انگيزه هاى حقگرايى قادر به شنيدن آواى آنها شده به ادراك آنها نائل مى آييم . خداست كه آنها را به ما نشان مى دهد تا ببينيم : سنريهم آياتنا فى الآفاق و فى انفسهم حتى تبيين لهم اءنه الحق آياتمان را در پهنه هاى هستى و در خودشان به آنان نشان مى دهيم و نمايان مى سازيم تا براى آنان روشن شود كه او حق است (48) يا هستى مطلق است ، يا هستى اوست . (منزه است آنكه شبى بنده اش را از مسجد الحرام سير داد تا مسجد اقصى كه پيرامونش را بركت داده ايم تا از آياتمان به او بنمايانيم ، بيگمان او بسيار شنواى بسيار داناست ).(49)
آنچه به راستى در عالم طبيعت هست نه آن است كه ما آن را شى ء مى پنداريم و مى ناميم بلكه وقايع يا رويدادها هستند كه خود عبارتند از نزول مراتب برين هستى به عالم طبيعت . تجلى آن لايه ها به صورت لايه طبيعى است كه واقعيت دارد و اشياء عبارتند از خصوصيات پايدار و مستمرى كه ما در آن تجلى تشخيص مى دهيم . وايتهد متوجه شده است كه ما اشياء را به صورت منفرد و با خصوصيات مجزا مشاهده نمى كنيم بلكه آنها را به عنوان بخشى از يك نظام مى بينيم . او مى كوشد خصوصيت اشياء را برحسب نسبت آنها با يكديگر تبيين كند. در ادراك ، ذهن مى كوشد تا بخشى از نظام طبيعت اطراف خود را بفهمد، يا به قول وايتهد آن را دريابد. ذهن درك اين حقيقت غافل مى ماند كه گروه بزرگى از انسانها علاوه بر اين ذهنى دارند كه مى كوشد تا نظام هستى را با مبداء و معاد و ميانه او كه سير تاريخ و چگونگى آن باشد بفهمد يا دريابد. ذهن در اين مورد به نحوى تعالى شناختى نسبت به چهار محيط و عواملش واكنش نشان مى دهد.
عالم طبيعت ، عالم رويدادهاى شيميايى ، مكانيكى ، و زيست شناختى است و فقط مجازا مى توان آن را عالم سنگها، درختان ، و ميدانها و نيروهاى فيزيكى بشمار آورد.
ظهور آيات آفاقى و انفسى بر ذهن ما كه به معرفت ما نسبت به آنها مى انجامد و تجارب ما يا پديدارها را شكل مى دهد واقعيت اساسى است نه اشياء يا شى ء فى نفسه ، براى شى ء فى نفسه ما هيچ دليل موجهى نداريم . اعتقاد به وجود اشياى فى نفسه تعبيه شده است تا تمايزى ميان سهم ذهن و سهم غير ذهن امكان يابد.
آنچه واقعيت دارد صيرورت و شدن است نه هستى و نيستى . هستى - آنطور كه تصور مى كنند - ظهور يا تجلى لايه هاى برين هستى در عالم طبيعت و به صورت رخداد و صيرورت و شدن است و نيستى مقوله اى نقطه مقابل آن . هستى و نيستى تصوراتى هستند كه عقل براى توصيف عالم طبيعت و رخدادهايش به آنها نيازى مبرم داشته منطق نيز بر آنها استوار است از ساير شكلهاى ظهور لايه هاى برين هستى در لايه فرو دين عالم طبيعت ، ظهور مقدمه منطقى در نتيجه است . همچنين اعمال تصور مقدمه و نتيجه بر پديده ها كه به صورت علت و معلول كه اساسا زمانى است جلوه مى نمايد. يا تجليات گوناگون آگاهى و ماهياتى كه مورد توجه آگاهى است .
مفاهيمى كه مى سازيم و در قالب گزاره ها بكار مى بريم مخلوق تعاملى است ميان ظهور رخداد يا شى ء كه خود تجلى لايه هاى هستى برين است - با فعاليت ذهنى ما. در اين تعامل و نيز در بيان محصولش به صورت گزاره هاى راست ، ما از دوگانگى فعاليت ذهنى - موضوع آن ، آگاه مى شويم . بعضى اين دوگانگى و تعامل ميان ظهور رخداد يا شى ء و آيات آفاقى يا انفسى را با فعاليت ذهنى ما منكر شده اند. از اين انكار، نظريه (وجود همان ادراك است ) پديد آمده است . اين نظريه ، دورترين نظريه از معرفت - هستى شناسى وحيانى بشمار مى آيد.
اگر لايه هاى هستى برين بشكل پديدارى يا موجود يا حادثه تجلى ننمايد امكان گزاره هاى حقيقى درباره آن نخواهد بود. پس حقيقت همان تجلى است نه مطابقت داشتن گزاره اى با واقع . ابتدا لايه هاى هستى برين از غيب به صورتهاى پديدار، و حادثه ظهور مى نمايد تا براى ما قابل ادراك گردد سپس گزاره هاى درباره اش مطرح مى گردد. بنابراين ، اصل تجلى و ظهور يا قابليت ادراك است نه گزاره . اصل ، هستى است نه گزاره . و هستى چيزى نيست جز از غيب به شهود و ظهور آمدن .
هستى خيلى بيش از آنچه رخ داده و به ظهور رسيده باشد در پرده غيب مانده است تاريخ مشهودات و موجودات عالم طبيعت در قياس با آنچه در پرده غيب است و هنوز به ظهور نرسيده هيچ است .
حقيقت يا هستى ، خبر ما از امر واقع نيست . پيش از خبر دادن ما، خورشيدى تابان هست كه پرتو بر ماه افكنده و ما كه در شب بسر مى بريم پرتو ماه را كه بازتاب يا تجلى آن حقيقت باشد ادراك مى كنيم ؛ و خبرى كه از ادراكمان به ديگران مى دهيم گزاره ماست كه صادق هم هست . اين صدق ، هستى نيست ؛ بيان حقيقى و درست از هستى است . حقيقت حتى نه پرتو خورشيد و نه خورشيد، بلكه لايه هاى هستى برين است كه به گونه خورشيد در عالم طبيعت تجلى كرده و هستيش را امتداد بخشيده است .
آنچه بيان كرديم بسى بزرگتر از اين مطلب است كه پديدارها، رخدادها، و عوامل و موجودات عالم طبيعت نخست به سراغ ذهن ما آمده اثر ادراكى مى نهند و سپس خواست سوژه براى شناخت بكار مى افتد يا اين مطلب كه سوژه هرگز بيرون از زندگى و تاريخ خود با ابژه ها روبرو نمى شود